آنروز بعدازظهر

ساخت وبلاگ
خودم را بسته‌ام به‌قرص، به قرص‌ها. می‌شوم یک تکه گوشتِ بی‌خاصیت که تلوتلو می‌خورم موقع راه‌رفتن، که به سختی از میان ماشین‌ها رد می‌شوم، که شانه می‌زنم به دیگران و فحش و متلک می‌شنوم و می‌گویم به‌درک، به‌جهنم. که انگار خوابم و راه می‌روم. دیگر نمی‌خواهم فکر کنم. نمی‌خواهم در خیال‌های واهی دست و پا ب آنروز بعدازظهر...ادامه مطلب
ما را در سایت آنروز بعدازظهر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faanruz5 بازدید : 15 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 1:14

هوای روی تو دارم نمی‌گذارندم 
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم*

می‌خواستم از این شهر بروم، به قصد هر کجا و هیچ کجا. می‌گفتم باید رفت، شاید خلاص و قرار در رفتن باشد اما نبود، که دلم به رفتن نبود و پای رفتن نداشتم. می‌شود مگر که قلبت را بگذاری و بروی؟ گیرم رفتی، بعدش چه؟ با روزهای سرد و تاریک سرزمین‌های غریب چه می‌کنی؟ با خاطرات و تصاویر و صداهای توی سَرَت چه می‌کنی؟ پای رفتن نداشتم و ماندم و چه خوب که ماندم.

*سایه

آنروز بعدازظهر...
ما را در سایت آنروز بعدازظهر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faanruz5 بازدید : 43 تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1395 ساعت: 23:49

اگر این حق را داشتم که یک و تنها یک آرزو را نزد صاحب‌دلی، پیرِ روشن‌ضمیری، عارفِ واصل و مستجاب‌الدعوه‌ای بر زبان بیاورم و او بگوید آمین.. 

آنروز بعدازظهر...
ما را در سایت آنروز بعدازظهر دنبال می کنید

برچسب : مرگ و دیگر هیچ,زندگی مرگ و دیگر هیچ,کتاب زندگی مرگ و دیگر هیچ, نویسنده : faanruz5 بازدید : 45 تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1395 ساعت: 23:49

کاش زبان به کام بگیرم. کاش.. 

آنروز بعدازظهر...
ما را در سایت آنروز بعدازظهر دنبال می کنید

برچسب : name,meaning,m, نویسنده : faanruz5 بازدید : 39 تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1395 ساعت: 23:49

ساعت چهار نشده بود هنوز که از تخت جدا شدم. تب داشتم. ایستادم مقابل آیینه و دیدم چشمانم شده‌اند کاسه‌ی خون. چهار قرص جورواجور را با هم بلعیدم. که تب فرو بنشیند، درد استخوان‌ها ساکت شود، که سرفه‌ها دست از سرم بردارند. بعد باید بنشینم و فکری به حال صداهای توی سرم بکنم.

آنروز بعدازظهر...
ما را در سایت آنروز بعدازظهر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faanruz5 بازدید : 33 تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1395 ساعت: 23:49

این‌جا در اتاق تنها نشسته‌ام. هنوز کسی نیامده است. هندزفری را چپانده‌ام در گوشم اما چیزی در حال پخش نیست. فایل‌های موسیقی را بالا و پایین می‌کنم، همه را دوست دارم و در این یک‌ماه بارها آن‌ها را شنیده‌ام. اما حالا می‌ترسم. کافیست علامت پِلی را لمس کنم و بعد..
چرا هر قدر جلوتر می‌روم دنیا مسخره‌تر و مزخرف‌تر می‌شود؟

*بیدل

آنروز بعدازظهر...
ما را در سایت آنروز بعدازظهر دنبال می کنید

برچسب : که گم, جوانی را,دعا برای چیزی که گم کردیم, نویسنده : faanruz5 بازدید : 20 تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1395 ساعت: 23:48

برایش گفتم، نه خیلی مفصّل، خلاصه و طوطی‌وار. اول لبخند زد، بعد سکوت کرد و خیره در چشمانم گفت: بلدی صبوری کنی؟ جواب ندادم. سرم را چرخاندم و چشم دوختم به آسمان ابری آخر پاییز. زیر لب گفتم: چه‌قدر هوا دلگیر است. گفت: کجایی؟ گفتم: ها؟ دیدم اشاره می‌کند به دستانم، می‌لرزیدند، انگار رعشه گرفته بودند. انگشتانم را قلاب کردم در هم. انگشتانم را قلاب کرده بودم در هم. انگشت‌ها..صورت‌حساب را دادم و آمدیم بیرون. ایستادیم کنار پیاده‌رو. گفت خب؟ گفتم: نمی‌دانم. از من بر نمی‌آید. نمی‌توانم. واقعا نمی‌توانم. نگذاشتم ادامه دهد. گفتم: حالا نه. بگذار برای بعد. باید بروم. خسته‌ام. وقتی دور می‌شدم نگاهش را پشت سرم حس می‌کردم. *بیدل آنروز بعدازظهر...ادامه مطلب
ما را در سایت آنروز بعدازظهر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faanruz5 بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1395 ساعت: 23:48

قرار گذاشته بودم با خودم تا از دیروز ننویسم، دیروز غروب. نمی‌نویسم.

*سایه

آنروز بعدازظهر...
ما را در سایت آنروز بعدازظهر دنبال می کنید

برچسب : مرا که مست توام این, خواهد کشت,مرا كه مست توام اين, خواهد كشت, نویسنده : faanruz5 بازدید : 40 تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1395 ساعت: 23:48

هر حرفی را نباید زد، هر چیزی را نباید نوشت احمق. بفهم. 

آنروز بعدازظهر...
ما را در سایت آنروز بعدازظهر دنبال می کنید

برچسب : شرح حال,شرح حال رجال ایران,شرح حال نویسی, نویسنده : faanruz5 بازدید : 23 تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1395 ساعت: 23:48

آن‌وقت‌ها حوض مدرسه یک سازه‌ی هشت‌ضلعی بود. آبی‌رنگ، آبی فیروزه‌ای. حالا حوض قدیمی را خراب کرده‌اند و جای آن حوضی گرد با کاشی‌های آبی و سفید کوچک کار گذاشته‌اند. من شانزده‌سال داشتم. بعضی شب‌ها که جماعت چراغ‌ها را خاموش می‌کردند و می‌خوابیدند، می‌رفتم و می‌نشستم کنار حوض پر از آب. تک و تنها. گاهی تا نیمه‌شب آن‌جا می‌ماندم. یکی از همان شب‌ها که از قضا شبی پاییزی هم بود، باران گرفت. نم نم. گفتم خُب، چه‌قدر هم قشنگ. می‌نشینم همین‌جا به تماشای بارش نرم باران روی آبی حوض. بعد باران تند شد. انگار سقف آسمان سوراخ شده بود. اما من از جایم تکان نخوردم. گفتم می‌مانم و ماندم. می‌لرزیدم اما کوتاه نیامدم. بعد، باران که بند آمد تن تب‌دارم را تا اتاق کشیدم و افتادم روی تخت. بیست‌و‌یک‌سال از آن شب گذشته است. شب خوبی بود. شب پاییزی خوبی بود. آن‌وقت‌ها پاییز واقعا پادشاه فصل‌ها بود. آنروز بعدازظهر...ادامه مطلب
ما را در سایت آنروز بعدازظهر دنبال می کنید

برچسب : از یادها رفته ام,از یادها رفته,از یادها رفتم, نویسنده : faanruz5 بازدید : 23 تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1395 ساعت: 23:48